دوش عقلم هوس وصل تو شيدا ميکرد

شاعر : عبيد زاکاني

دلم آتشکده و ديده چو دريا ميکرددوش عقلم هوس وصل تو شيدا ميکرد
صبر و هوش من دلسوخته يغما ميکردنقش رخسار تو پيرامن چشمم ميگشت
دود سوداي توام قصد سويدا ميکردشعله‌ي شوق تو هر لحظه درونم ميسوخت
نه کسي درد من خسته مداوا ميکردنه کسي حال من سوخته دل مي‌پرسيد
خدمتش تن زده از دور تماشا ميکردپيش سلطان خيال تو مرا غم ميکشت
از خدا دولت وصل تو تمنا ميکرددست برداشته تا وقت سحر خاطر من
باز اميد وصال تواش احيا ميکردهردم از غصه‌ي هجران تو ميمرد عبيد